شب های من



زندگی آنچنان نبود که من آنچه باید که می شدم باشم 

تو خودت باش و آنچه باید شو من بلد نیستم خودم باشم !

 

خیلی عوض شدم

البته میدونم که عوضی نشدم یا لااقل هنوز نشدم

نمیدونم این جور فکر ها فقط توی مخ من پرسه میزنه و جایی بهتر از اینجا پیدا نکرده، یا شامل حال بقیه هم میشه؟

مثل خوره می افته توی ذهنت

نه میتونم که بهش فکر نکنم و نه جوابی براش پیدا میکنم

زندگیم توی وضعیتیه که حتی درکش برام عجیبه

این چیزی نبود که فکرش رو میکردم بهش برسم

 

یه بار حالم آنقدر بد شده بود که مجبور شدم یه سرم بزنم، سرمی که دارویی توش تزریق شد که یه حس برام ایجاد کرد، حس اینکه الان نباید دراز بکشم، باید بلند شم و بدوم، حس پوچی محض

 

الان مدت هاس اون حس رو توی تک تک لحظاتم حس میکنم

خدایا اگه هستی خودت بفهمون قضیه چیه

و اگه نیستی

اگه نیستی که برای کی حرف بزنم

 

ما آدما چقدر هیچیم


+ خلاصه نویسی مکانیک آماری رو امروز تموم کردم، حتی تایپ کردم که آخر سر یه خلاصه مرتب و تمیز داشته باشم. 

+ دیروز عصر و شب بودم وصبح هم یه راست از کار رفتم برای انصرافی از دانشگاه اول. باید همه جای نرفته میرفتم برای تسویه حساب عجیبه این حد از بی معنی بازی

+ دیشب که فقط یکی دو ساعت تونستم استراحت کنم، امروز تا الان که توی سرویس نشسته ام به سمت خونه هیچی نخوابیدم. میخواستم امشب شیمی کوانتوم رو قورت بدما ولی مث که خواب داره منو قورت میده. خدایا بتونم به این درس تسلط پیدا کنم هر چند کلا این درس در ابهامه

+ امروز عجب بارونی اومد و چقدر من رو دلتنگ میکنه هوای ابری، امروز مدام مداحی "نفس باران" بنی فاطمه رو گوش میدادم. فوق العاده زیبا میخونه

+ خب ببینم میتونم این چهل دقیقه تا خونه رو یکم بخوابم


+ عصر و شب بودم و حالا اومدم دانشگاه اولی که انصراف بدم پرونده ام بره دانشگاه دومی، کلی دنگ و فنگ بیخود و منم خوابم میاد و هنوز صبحونه نخوردم ، باید تا ساعت 10 صبر کنم استاد بیاد تایید کنه انصرافیم رو

+ خانوم بچه هم که هنوز نیومدند، چقدر طولانی شد

+ کلاسها هم بازم یه بنده خدایی هست جزوه و اینا برام می‌فرسته، واقعا یه سری ها چه آدمای خوبی اند، دارم سعی می کنم برسم به کلاس

+ امروز به رئیس هم گفتم که دانشگاه میرم تا هوای کار دستش باشه، یه وقت بعدا بفهمه و بهش نگفته باشم شاید گیر بده، عجبا، یه سر داریم و هزار سودا

+ خواب، گشنگی

+ دیگه چی بگم؟ چرا وقتی میخام بنویسمشون یادم میره!

شاید بعدا کاملتر کردم

برم یه چیز بخورم


+ همیشه تاسوعا و عاشورا حس غربت و دل گرفتگی شدید داشتم. با اینکه به خاطر بچه جونی و شرایط دیگه جور نشد زیاد مراسم عذاداری برم، ولی آنقدر کرمشون زیاد که امروز ظهر سر از سفره حضرت عباس در آوردیم. 

+ بلاخره با همه م ها و سردرگمی ارشد رو ثبت نام کردم تا ببینم جواب سازمان سنجش چی میاد. برام دعا کنید بتونم پیش برم. میدونید نداشتن رفرنس دقیق و کلا جو کلاس و همکلاسی های ارشد اصلا مثل کارشناسی نیست بالاخص که مختلط هم باشه. همه یه دست پسر باشیم بازم بهتره تا اینجور. توکل به خدا 

+ روز اول دانشگاه با یکی از اساتید کارشناسیم کلاس داشتم، خیلی استاد دوست داشتنیه برای من هست و البته اونم از درس من توی کارشناسی راضی بود، امیدوارم ضایع بازی در نیارم با درس نخوندن. 

+ بلاخره توی گیر و دار بچه بزرگ کردن و مای بی بی خریدن و عوض کردن افتادم . و امروز برای اولین بار پوشکش رو باهم عوض کردیم . واقعا زندگی متاهلی بدون بچه کجا و با بچه کجا ایشالله همه با سلامتی بچه دار بشند.

+ مرخصی ام قرار بود امروز تموم بشه ولی هماهنگ کردم تا شنبه باشه. خانوم بچه رو میخام ببرم قم ور دل مامان باباش دو روز هم بمونم و بیام هم برم کار و هم دانشگاه ولی امروز ماشین پدر خانومم مشکل پیدا کرد و به فردا موکول شد معلوم نیس شایدم شبی رفتیم. 

+ خدایا شکرت و خداجون کمکم کن


+ بلاخره وقت شد بیام یکم تخلیه شم . آقا خداروشکر بچه جونی و خانوم جونی هردو به سلامت این مسابقه رو با قهرمانی پشت سر گذاشتن و هم اکنون هر دو در حال استراحت در اتاق خواب ☺️ .

+ شب بستری همسرم و وقتی که تا صبح پشت در اتاق زایمان بودم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم . تا خود صبح اونجا بودم و برای نماز رفتم نماز خونه بیمارستان، با اینکه خسته بودم مراسم عزاداری بعد نماز برپا شد و نشسته ام پای مراسم ولی نیمه چرت. زنگ زدم به مادر خانومم که پیش همسرم بود ببینم اوضاع چه طوره، که به دفه صدای جیغ و داد های خانومم رو شنیدم یهو وسط روضه و صدای زنم گریه ام گرفت و   یه ساعت بعدش مادر خانومم زنگ زدو خبر خوشحالی رو داد.

+ اتفاقایی توی بیمارستان افتاد از داد بیداد خانواده ای که پدرشون رو از دست داده بودن و به پرسنل ناسزا می گفتن تا دختری که به خودش لعنت میگفت که چرا دیروز نیومدم بهش سر بزنم. از شیخی که اینو رمزی میزارم که فقط خودم یادم بیاد. همه و همه گذشت و این یعنی زندگی 

+ دیروز صبح که رفتم بیمارستان برای ترخیص خانوم و بچه جونی از ساعت 8 تا 11 بیکار بودم و اطراف بیمارستان زهرای مرضیه می چرخیدم. دو تا امامزاده به فاصله 100 متری و یه مقبره شاعر صغیر اصفهانی هم کنار اونها بود. کلی مغازه ولی امان از اینکه یه دونه گل فروشی هم نبود. راستی دیروز بعد به دنیا اومدن محمد متین جون  یه جعبه شیرینی خامه ای و یه سینی شیرینی خشک خریدم از اونجا تا دم اتاق ملاقاتی به همه دادم کیف کنند.

+ اینم بگم طوطی دیواری عصر همون شبی که رفتیم بیمارستان تموم شد و چسبوندم به دیوار هال. تصویر در زیر

دریافت

+ امروز رفتم شناسنامه بچه جونی هم گرفتم. ساعت تولدش هم 8 صبحه نه 9 صبح که توی پست قبلی نوشتم

+ خدا به همه تون شادی و سلامتی بده

+ فعلا مرخصی ها رو تا چهار روز درخواست دادم تا بعد ببینم چی میشه 

+ سازمان سنجش هم این چند روز که هر موقع زنگ زدم اشغال بود، چه کنم با ارشد آخه 


+ از دیشب ساعت 12 اومدیم بیمارستان. نامردا گفتن خانوما برن بالا تشکیل پرونده و بعد بیاید پایین پرونده رو کامل کنید و بعد بستری ولی نامردی اینجا بود من هنوز با خانومم خداحافظی نکرده رفت بالا همون موقع بستریش کردند. 


+ آمپول فشار و درد . خدایا، یه لحظه صدای جیغ و دادش رو شنیدم نا خودآگاه اشکم بود که روی صورت سُر می خورد پایین.

+ از دیشب اینجاییم. منم توی سالن هی لول میخورم تا الان. 

+ هرکی این مطلب رو میبینه لطفا از ته دل و دوستانه دعا کنید همه زایمان ها راحت و از ما هم همینجور باشه. 

+ اشکم میاد باز (مرد گنده)


وای خدایا شکرت

بچه مون بدنیا اومد

ساعت 9

22 شهریور 97

محمد متین بابا


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کالیستو دفتر فکر سفیداب روشور صادراتی حلما پاورپوینت کتاب حرکت شناسی دکتر ابوالفضل فراهانی دکتر سلام اخبار بارسلونا-barcelona NEWS test5040 8P2VJWVگالری عکس فارض نت ژنرال و ماه a MUSIC CRAZY from DAGHAN PLANET